دستان جوان را می کشند؛ دو نگهبانی که سرهایشان در تاریکی کوچه ها گم شده است. جوان می داند که این دو، شهر را بهتر از همه می شناسند. خاصه در شب. حالا هم که شب است.
-علامت را که می بینی. در بزن.
یکی از نگهبان ها می گوید. جوان در می زند. انگار که نمی ترسد. صدایی نمی آید. دری هم باز نمی شود. نگهبان دیگر می گوید دوباره در بزن. جوان با نگاهی مطمئن سر تکان می دهد. در باز نمی شود. دوباره دست های جوان را می گیرند و او را روی زمین می کشند. نگهبان اول می گوید:
-باید پیش قاضی بعدی برویم.
-کجاست؟
-اندکی بالاتر.
ادامه مطلب
1
چراغ پیه سوزش را تمیز می کرد. در آن وضعیت فقط همین یک کار را می توانست انجام دهد. تصمیمش را گرفته بود. این چند ماه دیگر می شد فهمید که ریش های سفیدش از آن انبوه سیاه پیشی گرفته اند. از آخرین هنگامی که مردم جهان را زرد و و کدر می دیدند، سالیانی دراز می گذشت. پیرتر ها هم به راستی فراموش کرده بودند. چه چیز را؟ زمین معجزه آسیایی که میان انبوه بلایا سرگردان می چرخید؟ یا کفرگویی هایی که علیه خدا انجام می شد؟ سری تکان داد. " و مگر الان همان گونه نیست؟" عصایش را هم برداشت و همان جمله ی همیشگی اش را گفت: " چیزی تغییر نکرده، فقط فراموش شده. "
ادامه مطلب
سوز سرما استخوانهای آدم را میترکاند. وزش باد سرد بر صورت پیرمرد شلاق میزد. کلاه پشمیاش را محکم تا روی پیشانی کشید. جلوی سرما را نمیگرفت باید کلاه پوستش را سر میکرد، خودش پوست گرگی را که در جوانی به گله زده بود را کنده بود و آن وقت داده بود اصلان برایش کلاه بدوزد.میخواست همه روستا بفهمند که دستخالی سر گرگ را آنقدر به سنگ زده تا متلاشی شده است.سرش را برگرداند و گفت: مطمئنم که پشت همین صخره یک غار است. در این سرما تنها در غار میتواند دوام بیاورد. مردی که پشت سرش بود آرام به آن که جوانتر بود گفت: پیرمرد هوش و حواس درستی ندارد، از وقتی یادم میآید هیچ کس از اهالی روستا به این ارتفاع نیامده است.
ادامه مطلب
دستش را از زیر سرش درآورد و رو به سقف اشاره کرد. بعد از اینکه دستش را چرخاند گفت:
« اگر ما اینجا باشیم، مهدی درست اونجاست. نه؟ »
حبیب به انگشت محمد که رو به قسمتی از سقف ایستا مانده بود نگاه کرد.
ادامه داد: « مگه بد میگم؟ همه جا رو گشتیم، فقط می تونه اونجا باشه. »
نگاه حبیب روی صورت محمد خیره مانده بود. نور چراغ های بیرون از کنار پرده، می گذاشت که گود کنار چشمانش را خوب ببیند.
ادامه مطلب
همه دارند پشت سرم حرف میزنند، این روزها مردم حیا را خورده اند و آبرو را قی کرده اند! گاهی چشم در چشم من می ایستند و هر چه از دهانشان در می آید و لایق خودشان است حواله ام می کنند. همین چند روز پیش، خانومی با سر و وضعی عجیب وقتی مرا دید، گوشه روسری اش را که بیشتر شبیه شال بود تا روسری، آورد جلوی بینی و دهانش و بلند طوری که من بشنوم گفت: اَه، کثافت!
وای، امشب چقدر سرد شده است! این باران لعنتی هم که بند نمی آید. این روزها که برای یک لقمه نان، گاهی مجبور می شوم از صبح تا شب و از شب تا صبح این در و آن در بزنم، بیشتر یاد حرفهایم پدرم می افتم
ادامه مطلب
دیشب بد خواب شده بودم. هر چی از این پهلو به اون پهلو شدم خوابم نمی برد. ساعت از 2 گذشته بود . بی خوابی اذیتم می کرد. فردا تا آخر وقت باید کار می کردم و این بی خوابی باعث می شد که تا ظهر بیشتر دووم نیارم .
به سقف خیره شده بودم و کار های فردا رو با خودم مرور می کردم. صدای ضعیفی به گوشم خورد اما بهش توجهی نکردم. گذشت و گذشت تا صدا نزدیک تر شد. صدای خش خش بود. فهمیدم که رفتگر داره خیابون رو جارو می کنه! رفتم و از پشت پنجره تماشا کردمش. مرد مسنی بود با ریش های جو گندمی که کلاهی سبزرنگ که تا بالای گوش هاش اومده بود رو سر داشت.
ادامه مطلب
باد سوک همچنان در حال وزیدن بود. هوا بسیار سرد و خشن شده بود. باران هم کمکم شروع به باریدنکرد. پسرکی از کوه پایین میآمد. ابرهای تیره و تار زمین را محاصره کردهبودند. آسمان دیدهنمیشد. ابرها با سروصدایی عجیب به هم برخورد میکردند. باران شدت گرفتهبود. پسرکی از کوه پایین میآمد. چوپانی آن طرفتر به سرعت گوسفندان خود را به طرف آغل پیش میبرد. گوسفندان هم با عجله حرکت میکردند. چوپان نگران گل شدن لباسهایش بود. با خود میگفت:« عجب شانسی داریم ما.اه.تازه لباسهام رو شستهبودم.
ادامه مطلب
بیماری
پدرم اهل خیالبافی نبود یعنی تمام آنهایی که پدرم را میشناختند تصدیق میکنند که تصویری از رویاپردازی و یا قصهگویی از پدرم در ذهن ندارند. در خاطراتش از شهر کوچکی در حوالی هیروشیما صحبت میکرد. شهری که گرچه مردمش از آن بمباران جهنمی جان سالم بهدر برده بودند اما از عوارض آن بی نصیب نبودند البته این تنها یک حدس بود چون وقتی پدرم به آن شهر رفته بود چندین سال از بمباران گذشته بود. مردم این شهر همه از عارضهای شبیه به گلودرد رنج میبردند، گلوهایشان متورم شده بود و به تعبیر پدرم احساسی نزدیک به گلودرد های خودمان وقتی که سرما میخوریم از بدو تولد تا لحظهی مرگ همراهشان بود.
ادامه مطلب
طاقتش طاق شد. سیگار سوم را در آورد و روشن کرد. همینطور که به درخت کنار بزرگراه تکیه داده بود به ماشین ها نگاه می کرد. چند دقیقه همینطور بی حرکت مانده بود. دوباره پکی به سیگارش زد و گفت:« لعنتی! کدوم آدم عاقلی وسط این بزرگراه قرار می ذاره؟ . حالا اگه نیومد چه خاکی به سرم بریزم؟ . »
ساعتش را نگاه کرد. چند دقیقه ای به شش مانده بود. هوا می رفت که دیگر کاملا تاریک شود. خودش بود و یک بطری آب که نصفش را خورده بود.
ادامه مطلب
درباره این سایت