بیماری
پدرم اهل خیالبافی نبود یعنی تمام آنهایی که پدرم را میشناختند تصدیق میکنند که تصویری از رویاپردازی و یا قصهگویی از پدرم در ذهن ندارند. در خاطراتش از شهر کوچکی در حوالی هیروشیما صحبت میکرد. شهری که گرچه مردمش از آن بمباران جهنمی جان سالم بهدر برده بودند اما از عوارض آن بی نصیب نبودند البته این تنها یک حدس بود چون وقتی پدرم به آن شهر رفته بود چندین سال از بمباران گذشته بود. مردم این شهر همه از عارضهای شبیه به گلودرد رنج میبردند، گلوهایشان متورم شده بود و به تعبیر پدرم احساسی نزدیک به گلودرد های خودمان وقتی که سرما میخوریم از بدو تولد تا لحظهی مرگ همراهشان بود.
ادامه مطلب
درباره این سایت